سلام ..

گوشم به شدت درد میکنه !

نمیدونم کدوم حرف رو نخواستم بشنوم که این طور گوشم درد گرفتم ...

فردا انتخاب واحد دارم . یه عالمه کار دیگه ... دم عید .. طرح برای تقویم و پشت ساعت و روی خودکار ...

دو تا مهمونی و یه عروسی هم دعوت دارم ... فکر نکنم هیچ کدوم رو برم ....

عروسی دوست شیماست ... بیتا جان تبریک من رو بپذیر ...

یاسمن جون تبریک ابت قبول شدنت ... همیشه خوش باشی ...

اون یکی رو نمیگم .... چون ....

خسته ام ...

این گوش درد حسابی فکرم رو مشغول کرده ....

کتاب زن آینده ...  کریستین بوبن ... شروع کردم به خوندنش .... قشنگه ...

پریچهر .... انتخابات ... کوه میخوام ...

امروز بعد از شرکت رفتم دانشگاه علوم پایه واسه تحقیق  درس تجزیه و تحلیل سیستم با استاد صهبا که بسیار مورد احترام و علاقه منه ... کمی هم شبیه پد پشتچیه! .. نازی ....

سر مفتح سوار شدم برای میدون فلسطین ....

شروع کردم به خوندن کتاب پریچهر ...

حقیقتش اینه من ازر رمان بیذارم .... مخصوصا رمان ایرانی ... مخصوصا معاصر ... و به خصوص که نوشته بعضی از خانومها مثل مودب پور یا فهمیه رحیمی ( اگه اشتباه نکنم) ... باشه ...

 

و باز حقیقتش ... این کتاب رو میخوندم چون میخواستم با طرز فکر کسی که این کتاب رو بهم معرفی کرده آشنا بشم و بدونم چطور آدمیه و چرا از این کتاب خوشش اومده ...

 

یاد اون زمانی که یه عالم کتب خوندم تا جلو حامد کم نیارم بخیر ...

ولی اون کتابها کجا ... این کتاب کجا ...

وقتی رفتم کتاب رو بخرم .... خانومی که کتاب رو بهم میفروخت ( میشه همون خانومی که شیما بهش کمک میکنه ) ..

نگفتم .... شیما توی یه کتاب فرو.شی کار میکنه ...بلاخره رفت سراغ کاری که بتونه صبح تا شب کتاب بخونه ...

داشتم میگفتم ... خانم "مافی" اول گفت : دخترم ... این جور کتابها ارزش خسته کردن چشماهی قشنگت و مشغول کردن فکرت رو نداره .... قضیه رو براش گفتم .... گفت خب .. پس ببر بخونش بعد بیار .... این کتاب ارزش اینو نداره که تو کتاب خونت بذاریش ... من تعجب میکنم ... تو که جاستین گادر و کریستین بوبن رو دوست داری چطور تن به خوندن این کتاب دادی ....

لبخند زدم ...

صدای حامد تو گوشم پیچید : دختره ی بی ش....! آدم باید به عقاید دیگران احترام بذاره ... محمد نه ! حضرت سل الله و آله وصلم ....... و باز گفت : احترام از این بیشتر ... ممد دیگه .. ممد ....

 

داشتم تو تاکسی این کتاب چندصد صفحه ای رو میخوندم و تقریبا ... آخرهاش بودم ....

میخواستم زودتر تمومش کنم تا کتاب رو پسش بدم ...از امانت خوشم نمیاد ...

.... ولی مگه این آقای راننده تاکسی میذاشت .... یک ریز حرف میزد ... بد صدایی هم داشت ... صداش شبیه وقتی بود که آدم گلوش گرفته و چند تا سرفه میکنه تا صاف شه ... ولی نه صرفه ای در کار بود نه صاف شدن صدا ...

عوضش من هی اهوم اوهوم میکردم .... انگار با این کار بخوام صدای اون رو صاف کنم ....

ولی فایده نداشت .... صداش رفته بود تو اعصابم .... کتابی که میخوندم شبیه این سریالهای ایرانی بود ... مثلا . در پناه تو ... و صدای این آقا هم مثل انتن خراب ... اصلا تمرکز نداشتم ... کتاب رو بستم ولی داشتم از صداش سر درد میگرفتم ... قربون خدا ... عجب صدایی داشت این انسان ... تا به حال همچین صدایی نشنیده بودم ...با خودم فکر کردم ... یعنی کسی هم هست از صدای این آقا لذت ببره .... صداش یه طرف ... بلند بلند دا د میزد ... اونم راجع به انتخابات ... نمیدونم موضوع مهمتری پیدا نکرده بود ... با خودم فکر کردم .... چیز بیخودتر و چرت تر از این مقوله هم وجود داره .... تو مملکتی که همه چیز بی قانونه ... و هر کی هر کیه ... انتخابات چه تاثیری میتونه بذاره که قابل بحث باشه .... ولی این آقا ... عین این تلویزون آزادی .. هی سران ممکلت رو فحش میداد و بد و بیراه میگفت ...

میگفت نرین رای بدین ... اینا الن بلن ...

درومدم بگم ... خیالت راحت .. اینا هر چی کلک راه انداختن که عکس العمل مردم رو ببینن .. مردم انگار نه انگار .. این هم نماینده تحسن کردن ... چه میدونم استعفا دادن ... ولی به کی میگفتی .. شونه مینداخت بالا و میگفت ... به من چه ... مردم انقدر خسته ان ... که دیگه جونی واسه تحریک شدن هم ندارن ...

ولی چیزی نگفتم ....

داشت با دوتا آقا که مسافر بودند حرف میزد ...

یکشون پیاده شد ولی بس نکرد ... خدا خدا میکردم این دومی هم پیاده شه تا این آقا دیگه نتونه با کسی حرف بزنه ...

دومی هم پیاده شد .... من نفس راحتی کشیدم که دیگه تموم شده .. کتابم رو باز کردم ..

 

- ببخشید خانم شما دانشجو هستید ...

خون خونم رو میخورد ..

- بله

- بله ... باید خدمتون عرض کنم که شما جونها نباید گول وعده های اینها رو بخوریم ... البته منم مثل شما حالا پنج سال بزرگتر ...

برای اولین بار سرم رو بلند کردم ونگاش کردم ... آخه صداش به یه پسر 26 ساله نمیخورد ...

درومد که ... 5 سال یا 10 سال بزرگتر .... چه فرق میکنه ...دوباره سرم رو پایین انداختم و مثل مشغول خوندن کتاب شدم ...

تا دم خود دانشگاه بد و بیراه گفت و دلیل و برهان آوورد ... دست آخر هم به کارت نشونم داد و گفت : اینا رو من میگم منی که آزاده ام و 10 سال از زندگیم رو تو زندونهای عراق گذروندم ...

اولین چیزی تو کارت بهش توجه کردم تاریخ تولدش بود ....1342 ... واقعا که ...

موقع یاده شدن گفت : من وظیفه خودم میدونم که به همه مسافرام آگاهی بدم که روز انتخابت از خونه بیرون نیان ...

با خودم گفتم خدا بهشون ررحم کنه ....

دوباره گفت : شما هم بگید .. به همه بگید ...

آقا جون ..... من بگم ... از طرف این اقای راننده تاکسی ...

روز انتخابات نرید رای بدید .... به دلیل و برهانهایی که اون آقاهه میگفت ....

 

از استخر اومدم .... حسابی خسته ام ... این کتابه هم اعصابم رو خورد کرده ... صفحه به صفحه ... جمله به جمله اش رو خوندم تا شاید حدااقل یه جمله به درد بخور که بتونه تکونی به مخ من بده یا موهای تنم رو سیخ کنه .... پیدا نکردم ...وای آخه نمیدونم چه چیز این کتاب میتونه واسه یه پسر 24 ساله جالب باشه ... که به من معرفیش کنه .. اونم با صرار ...

حتما عقل و شعور من نمیرسه .. یا درکم پایین تره  چه میدونم ...

هنوز 100 صفحه اش مونده ... شاید ... تو این صد صفحه چیزی پیدا کردم .... انسان به امید زنده است ...

                                                                      

هیچ انسانی را نمیتوان بی قدر انگاشت چرا که ذات نامتناهی خداوند او را به خویش فرا میخواند ...

به سمت خورشید برو سایه ها شت سرت قرار خواهند گرفت ...

همواره به آسمان چشم میدوزم تا فقط نور را ببینم و هرگز به پایین نمینگرم تا شاهد سایه ام باشم این حکمتی است که انسان باید بیاموزد ....

کتاب لحظات افتاب رو بخون .... قشنگه ... واقعا قشنگه .... من فردا میرم کوه ... 
راستی جواب نظرهای قبلی رو دادم ... نیلو دلم میخواد بیای ... برام ژی ام بذار ...
ای دی من : sshirinam2000

کوه بازی ...

سلام ...

امروز کوه ... برف میومد .... بد هم میبارید ... دهنمو که باز میکردم میتونستم تیکه یخ بخورم ...

راهی هم که باید میرفتیم بالا بد لیز  بود پایین اومدنی .. جونم ددرفت ... همینطور جون فربد( دونطقه دی )

آره .... امروز بر و بچ وبلاگ درآباد هم بودند .... البته نه همشون ....من و  محمد و کیا و سینا و مانی اگه اشتباه نکنم بعدش ... تبس و گالیور و پسر عموش هم بهمون پیوستن ...

بیشتر از یه ایستگاه بلالا نرفتیم ...

داشتیم صحبت میکردیم .. که یهو یه آقای پیری درومد که زن و مرد نامحرم با هم صحبت نکنند ... و چه میدونم من از منکراتم واین حرفها .... بعدم به مانی توپید که مواظب حرف زدنش باشه چون اول تذکر بهد پاترول بعد خیابون وزرا بعد سلول و شلاق ...

یه لحظه هر چی گفت تو ذهنم مجسم کردم ... تنم لرزید ...

ساکت شدیم ...

مردشور مملکت رو ببره .... روز جمعه اومده بودیم یه حالی ببرم بعد از عمری بچ ها رو دیده بودیم و داشتیم حال و احوال میکردیم ... ایش .... آخه تو که نمیدونی ... حدود 3 هفته پیش ... یه پلیس 110 به من تبس سر اینکه روسری تبس موقع رانندگی افتاده بود گیر داد ... شب کذایی شد .... منم اتفاقا برات نوشتم چیزی در حدود 2 صفح ولی پاک شد ...

ولی خلاصه اش این که من از این موجودات متنفرم ....

چطور به خودشون اجازه میدن ... من که نمیفهمم ....

خلاصه که بعد از صبحانه موقع برگشتن ... این آقای پیر مرد منکراتی گیری داد سه پبچه ... حالا حرف برن کی نزن ....

منم حسابی سردم بود و شده بودم عین آدم برفی ... از پشت میزدم با پای فربد که بریم .... بریم ....

بلاخره خلاصمون کرد .... و برگشتیم پایین .

بعدشم اومدیم خونه  و دوتایی خوابیدیم تا پژمان اومد دنبال تبس ... بعدم که من تمام هیکلم درد میکنه و باید میرفتم امتحان بدم ....

بعدم همین ....

بازم میریم ... دوشنبه ... یا سه شنبه ... کسی میاد؟ ...