آره میدونم خیلی وقته ننوشتم ...
ولی این دلیل نمیشه که تو این مدت چیزی برای نوشتن نداشتم ...
تو این مدت خیلی اتفاقها افتاده ...
مامانم بیمارستان بود و کار من شده بود رفت آمد از خونه به بیمارستان از بیمارستان به دانشگاه از دانشگاه به شرکت از شرکت به بیمارستان ... گاهی اوقات خیلی مسیرها برام سخت میشه ... فکر کن .... نیاوران ... توانیر ... پونک .... سهروردی ... هر کدوم یه گوشه .... هر بار که این راه رو میرفتم به خودم لعنت میفرستادم که ای کاش اون تصادف لعنتی نشده بود و الان ماشین زیر پام بود ...
گور بابای رفت و امدش .... تو تمام عمرم به اندازه ی الان که از درد کشیدن مامانم درد میکشم غذاب نشده بودم ...
نمیتونی تصورش بکنی چقدر دردناکه وقتی ...
با بر و بچ دانشگاه کنتاک پیدا کردم ... یعنی اونها با من کنتاک پیدا کردن و اگر نه من با کسی مشکل ندارم .... ولی خب یه کم اعصاب خوردی داشت ....
پیرو عمل مامانم ... خاله هام یکی یکی اومدن ملاقاتی ... بعدم که مامان اومد خونه .. همه سرازیر شدن خونمون .. تو هم که میدونی ... من اصلا عادت به شلوغی ندارم و حسابی کلافه شدم .... به خصوص که مرتب هم خورده فرمایشات دختر خاله باید اطاعت میشد که شیرین عکسم رو درست کن ... منتاژ کن .... ال کن بل کن ...
از اینورم که شرکت و هزار جور خورده فرمایش که کاتالوگ چی شد .... این رنگی نه .. اون رنگی .... این سربرگ نه ... اون یکی هم خوبه حالا هر دوشو بزنید تا ما انتخاب کنیم .... اینو به سایت اضافه کنید .. اونو کم کنید .....
تو این مدت حامد هم اومد و هر چی دلش خواست گفت و رفت ... بماند که چه ها شد و چه ها نشد ولی یه چیز برام خیلی جالب بود و اون اینکه بعضی از شاگردهای حامد رو که ندیده بودم ... دیدم و تا حدودی باهاشون آشنا شدم و برام خیلی جالب بود که نظر اونها نسبت به حامد با اونچه که در ظاهر نشون میدن انقدر متفاوته ....
حامد عوض نشده بود ...
هنوز هم همونطور لوگو و غدو مغرور و تلخ با همون صدایی که تا همیشه تو گوشم میگه دنگ دنگ ... فقط ریش پروفسریش رو زده بود تا دیگه تروریست نباشه .. این تنها تغییری بود که دیدم ...
اینها همه بود ولی هیچ کدوم تاثیر چندانی تو زندگیه من نداشت ....
و امان از این ماه رمضون که انگار واسه من یه کوه مصیبته ....
آخه پریروز خاله ام خونه ما بود خاله بزرگم ... همون که مومنه و نماز و روزه و ختم انعامش ترک نمیشه ...
واسه همین .... برای اولین بار تو خونه ما فطاری برگزار شد ... سر سفره افطار منم نشستم که خاله تنها نباشه ... یه هو بی مقدمه گفت : شما که اگه روزه نمیگیری ... گناه کبیره میکنی .....
نمیدونم چرا تنم لرزید ... بدجور تنم لرزید ....
یه چند روزی میشه که از خودم بیزار شدم .... احساس میکنم شبیه این آدمهای الکی خوش شدم .... خیلی وقته لای هیچ کتابی رو باز نکردم ... غیر از گردش و تفریح و خرید و دختر پسر به هیچ چی دیگه فکر نکردم ....
حالم داره از خاکبرسری خودم به هم میخوره ...
دیشب علیرضا میگفت : تو متفاوتی .... ( جمله تکراری ) .... گفت : نمیگم رو راستی ... میگم روکی ..... نمیگم صادقی ... میگم پررویی .... انقدر که اگه همه دنیا هم باهات مخالفت کنن باز سرتو میگیری بالا و میگی من نیاز ندارم خودم رو به کسی ثابت کنم .... طوری رفتار میکنی که انگار همه کارات درسته یا حداقل اینطور تظاهر میکنی ...
آخ .... علیرضا .... آگه بدونی تو مخ من چه خبره .....
آخ اگه بدونی چقدر احساس بیخودی و پوچی و بی سوادی میکنم ...
دیشب داشتم فکر میکردم .. راستی آدم لامذهب که میگن منما ... نه دینی ... نه اصولی .... همه چی قر و قاطی ...
از همه بدتر اینکه میدونم راهم درست نیست ولی نمیدونم راه درست کدومه ... دیشب از بابا پرسیدم :
- بابا شما مرجع تقلید داری؟
- مگه من گوسفندم که مرجع تقلید داشته باشم ..
- پس وقتی نامز میخونی به کی اقتدا میکنی ؟
- این حرفها چیه بابا جون .... اقتدا مقتدا کدومه .... جمع کنید این حرفها رو ..
و من با خودم فکر میکنم ... این بابا هم تلویزون سیمای آزادی زده شده ....
زنگ زدم و از یکی از دوستام پرسیدم ... گفت : تا چند سال پیش خامنه ای ولی الان سیستانی .... چون همه چی رو آسون میگیره .. دو دستی کوبیدم تو سرم .....
وای بر من اگه بخوام مثل اینا دیندار بشم .... میخوام صد سال دین نداشته باشم ....
ولی خدا وکیلی .... همین چرت و پرتها بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده ....