مصائب مسیح ....

 

عضلاتم رو منقبض میکنم  و دستام رو برای دفاع جلوی صورتم میگیرم

شال سرم خیس خیس شده و دیگه جای برای پاک کردن اشکهام نداره

سمانه کنارم نشسته , گریه میکنه

دستم رو میگیره , صورتم رو میچرخونه  : "نگاه نکن" ....

چشمام رو میبندم

گوشهامو میگیرم ....

نشد ....

صدای تازیانه

صدای گرز

صدای خرد شدن استخوان

با چاک چاک شدن تنش تمام تنم میلرزه ....

دستام رو جلو دهنم میگیرم  تا صدای فریادهامو کسی نشنوه ....

.....

خدایا دیگه تحملشو ندارم ....

تحمل دیدنشو ندارم

رمقی هم برای بلند شدن ندارم

خودم رو جمع میکنم و به تو صندلیی که روش نشستم فشار میارم ...

.

.

خدایا یعنی امکان داره

یعنی همچین چیزهایی واقعا اتفاق افتاده

یعنی واقعا همچین آدمهایی وجود داشتند .... وجود دارن؟

.

.

.

چشمام رو باز میکنم

سمانه بلندم میکنه

تموم شد ....

چراغها روشن میشه

جمعیت به طرف در خروج میرن

نای راه رفتن ندارم

چشمام به سختی میبینه

سرم گیج میره .... داره میترکه ..

عضلاتم درد میکنه

 

باور نمیکنم

..... نه ..... باورم نمیشه ......

.

.

.

.

لباسهامو درمیارم .... مانتو و شلوار سفید .... مدل مجله بوردا 2004 ....

روسری رو از رو سرم میکنم ... روسری رنگ و وارنگ .... که الان نمه ....

کلیپس طلایی نقره ای ست با ناخن خامو از سرم باز میکنم ....

سرم عرق کرده و موهام خیسه ....

به جای هزارپا روی دستم نگاه میکنم ....

وبه جای خوردگی پشه های روی دستم که روشن پماد زدم تا نخواره ....

و ناخنهام که لاک دورنگ طلای نقره ای به دقت روشون  نقاشی شده ....  

آهسته آهسته قدم بر میدارم و میرم تو تخت .... ملافه خنک .... تشک نرم .... پتوی گرم ....

.

.

.

خدایا ... منو بیامرز ....

.

.

- سلام

- سلام شنل قرمزی

- دهه ... تو آقا گرگه ای پس ....

- نه , من شکارچیم ..... اومدم شنل قرمزی رو از تو شیکم آقا گرگه درارم .... اومدم گرگه رو بکشم ....

.

.

.

- سلام

- چطوری؟

- مرسی , تو خوبی؟ ....

- نوکرتیم

- میدونی ... من یه نکته رو هنوز نفهمیدم .... اونم اینکه شکارچی چرا شنل قرمزی رو از تو شیکم آقا گرگه دروورد .....

بر حسب وظیفه اینکار رو کرد یا اینکه شنل قرمزی رو دوست داشت؟

- خب معلومه .... بر حسب وظیفه بود .... حالا اومدیم و شنل قرمزی نبود ...تومون قرمزی بود .... باید درش میوورد دیگه وگر نه میمرد بدبخت تو شیکم آقا گرگه ....

- ممممم ...... پس که اینطور ....

- آره ه ه ه ه ......

- باشه ..... کاری نداری ....

- قربوست .....

.

.

.



دلم میخواد یه مدت نا معلوم برم یه گوشه ای از شمال گم و گور شم .....

بالای اون کوههایی که پر از درخت و برگهای سبزه ....

یه کلبه کوچولو با حدااقل امکانات .... تنها ......... تنهای تنها ........

حوصله هیچ بنی بشری رو ندارم .....

 

کاش بلد بودم طی طریق کنم .......

میدونی .....

دیروز یه هو هوس کردم بمیرم ...... منظورم اینکه که یه هو دلم خواست برم اون دنیا رو ببینم ...... ولی نمیشه .... چون جایی که شاید برگشتی براش نباشه ......

ولی دلم خواست برم ببینم اون دنیا چطوریه .

دلم خواست بدونم اصلا اون دنیا هست یا نه .... یا اگه از این دنیای 4 عنصری رفتم بیرون .... اون دنیا چطوریه؟  ....... دلم میخواد اوج بگیرم ... نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت اون دنیا بالاست .... جاذبه زمینی نداره .....

دلم میخواست بودن روح بدون بدن رو تجربه کنم .....

 

این روزها حال عجیبی دارم

دائم دلم میخواد برم کوه ....

روی آب شناور باشم

رو چمن ها پابرهنه راه برم ....

چادر نماز سفید سرم کنم

 

دائم دوست دارم سرم بذارم رو قرآن .... قرآنی که هنوز درست نمیدونم چیه ....

دلم میخواد دائم با صدای آب و رودخونه برقصم ....

 

.

.

.

 

این روزها هیچ چیز مادی و خاکی جذبم نمیکنه ....

صدای زنگ تلفن کلافه ام میکنه ....

هیچ میلی به خوردن غذا ندارم ....

هیچ شوقی برای کسب درامد و پول و .... ندارم

 

این روزها حسی رو دارم که تا حالا نداشتم

نمیدونم چرا ؟

این روزها آرامش خاصی دارم که تا حالا نداشتم ....

 

این روزها .........

۱۳ به در

امروز 13 به دره .... نه؟ ... خوشحالم که چمن پارکها خیس و ناهنجاری کمتر ..... خودخواهم! به من میگن یه شهروند خودخواه ....

خونه ما امروز برای من هاونه .... مخم توش تلیت خواهد شد .... امروز خونه پر بچه است ....

سه تا پسر10-8 ساله

دو تا دختر 7-8 ساله

و مقداری پدر و مادر که مادران در آشپزخانه احتمالا راجع به بلور و لباس مهمونی صحبت میکنند و پدران که تخته و ورق بازی میکنند و  خورده فرمایشاتی مانند چای و زیر سیگاری دارند .گاهی هم به هیجان میان و ستونهای خونه به لرزه در میاد!

بعد مادران جوجه ها رو آماده میکنند و پدران با فخر تمام که امروز ایشان ناهار را میپزند ظرف آماده جوجه سیخ شده خام را از دست پدران گرفته و بر روی آتیش میذارن و احتمالا بادبزن رو به دست پسران بزرگ میدهند و به او حالی میکنند که مرد شده و میتونه جوجه کباب باد بزنه!!!!!

و ادامه ماجرا .....

من رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم رفیق اعلی میخوندم .... بابا وارد اتاق شد و سرزنشم کرد که چرا با ایشان همراه نمیشم و لذت نمیبرم .... میدونی ...... گاهی آدم باید به زور لذت ببره ....

منم رفتم وظیفه خطیر تهیه سالاد رو بر عهده گرفتم ....

مقداری با عموم تخته بازی کردم و با نگرشش در زندگی بیشتر آشنا شدم .....

فکر کنم همین پدر و مادر رو راضی نگهداره ..... البته شستن ظرفهای ناهار و تدارک سرگرمیه عصر هم امروز با من خواهد بود ....

الانم ................

.

.

.

.

نمیدونم چرا ولی امروز یک دفعه یاد جمله ساسان افتادم :

 

تولد متولدین آذر  کاملا قابل توجیه ....

 

و بعد از اون مرتب یاد گفته های علی رضا که عاشق گلی  بود و روز 13 فرودین رو چطور توصیف میکرد ....

وای که چقدر از دست این علیرضا خندیدم .... دلم براش تنگ شده ....

امروز مرتب جلو چشممه .... کارهای با نکمش , مهربونی و معرفتش ..... امیدوارم هر جا هرست با سمینارش برسه!!

البته اگه هنوزم سمینار رو بخواد .....

 

 

 

وای .......... کو تا امروز تموم بشه!