I

It's Our Little Secret Ladies

One day in the Garden of Eden, Eve calls out to God:
"God, I have a problem!"
"What's the problem, Eve?" asks God.
"God, I know you created me
and provided this beautiful garden
and all of these wonderful animals
and that hilarious comedic snake,
but I'm just not happy."

"Why is that, Eve?" came the reply from above.

"God, I am lonely, and I'm sick to death of apples."

"Well, Eve, in that case, I have a solution.
I shall create man for you...
But this man will be a flawed creature,
with many bad traits.
He'll lie, cheat, and be vain glorious;
all in all, he'll give you a hard time.
But, on the plus side, he'll be bigger,
faster, and will like to hunt and kill things.
He will look silly when he's aroused,
but since you've been complaining,
I'll create him in such a way
that he will satisfy your physical needs.
He will be witless and will revel in childish things
like fighting and kicking a ball about.
He won't be too smart,
so he'll also need your advice to think properly."

"Sounds great," says Eve,
with an ironically raised eyebrow.
"What's the catch, God?"

"Well ... you can have him on one condition."

"What's that, God?"
"As I said, he'll be proud, arrogant,
and self-admiring...
So you'll have to let him believe that I made him first.

Just remember, it's our little secret...
You know, woman to woman."

 

من مطمئنم که استاد صفایی بهترین جنبه وجودی خودش رو به من نشون میده و کاری میکنه که من درس سی رو پاس کنم ..

وای اگه بدونی چه گندی زدم ....
ولی هیچ چیز آنقدر عجیب نیست که اتفاق نیوفتد ....
در نتیجه من ایت ترم تمام درسهام رو پاس میکنم و مشروط هم نمیشم ....
ای وای ...


ساعت 10 و 45 دقیقه اینجا تهران است صدای شیرین بیچاره که امروز امتحان اکسل داره ....

 

وای بچه ها ... دیدین آدم بعد از یه مدتی فیلم گذشته خودش رو میبینه چقدر شرمنده میشه .... این مدتی که بلاگ اسکای خراب بود خب من هم دیگه به اینجا سر نزده بودم ...

حالا که دوباره اومدم و این چند نوشته آخر رو خوندم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که واه واه ...

عجب آدم گندی اینها رو نوشته ... واقعا کار و زندگی نداشته که نشسته این اراجیف رو به هم بافته .... کسی که اینها رو نوشته معلومه انقدر بیکاره ... که میشینه بهاین چیزها فکر میکنه ... عوض اینکه بشینه 4 تا کتاب بخونه .... و چیز یاد بگیره.... وای که چقدر بچه است هنوز .... کسی که انقدر بیکاره .... چطور به خودش اجازه داده راجع به دیگران نظر بده ...

ای ... حالم بد شد ....

تصمیم گرفتم همشو پاک کنم ... ولی گفتم بذار بمونه تا بدونم که هر روز با روز قبل چقدر فرق خواهم کرد....

حالا تو فکر کن .... میگن یه روزی هست مثل قیامت که آدم همه چیز رو یادش میاد ....

وای که چه روز گندی باید باشه ... البته واسه من که انقدر تو زندگیم راه کج و کوله رفتم و از رو هم نرفتم ....

عیب نداره ... من خودم رو به خاطر این خطاها میبخشم و آزاد میکنم ....

گذشته تمام شده ...

من اکنون برمیگزینم که زندگی دلخواهم را بیافرینم ....

پیغام داداشی به شدت تکونم داد ...." تا کی میخوای ادامه بدی؟" .....

حامد راست میگه .... خونه تکونی .... کوه ..... آره ....

باید برم ....


میبینم صورتم رو تو آینه

با لبی خسته میپرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی میخواد

اون به من یا من به اون خیره شدم

 

باورم نمیشه هر چی میبینم

چشمام رو یه لحظه رو هم میذارم

به خودم میگم که این صورتکه

میتونم از صورتم برش دارم

 

میکشم دستم رو صورتم

هر چی باید بدونم دستم میگه

من رو تو آیینه نشون میده

میگه این تویی نه هیچ کس دیگه

 

جای پاهای تموم قصه ها

رنگ غربت تو تموم لحظه ها

مونده روی صورتت تا بدونی

حالا امروز چی ازت مونـــده بــه جــــا

 

آیینه میگه تو همونی که یه روز

میخواستی خورشید و با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونت شده

داری بی صدا تو قلبت میمیری

 

میشکنم آیینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه میشکنه هزار تیکه میشه

اما باز تو هر تیکه اش عکش منه

 

عکسها با دهن کجی بهم میگن

چشم امید رو ببر از آسمون

روزها با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنه گی میدن همشون