ایستاده بود کنار جدول .....
جلوش یه فضای باز بود .....
راه زیادی نبود ...... شاید با ۴ تا پرش میشد به اون شمشادها رسید و باز با ۴ تا پرش دیگه به مقصد ....
ولی یه مشکلی وسط این ۴ پرش وجود داره ..... گویا .....
این موجودات ... بزرگ و کوچیک ..... که اول کوچیکند ولی وقتی نزدیک میشن .... بزرگ و بزرگتر میشن و با اینکه نمیپرن ولی از تو خیلی تندتر حرکت میکنن ....
تو هر چی توان داری جمع میکنی .....
و میدویی .....
۱ ....۲ ......
۳ .....
و
.
.
.
.
تموم شد ....... تو میمیری ...........
جسدت هم .... چیزی ازش نمیمونه ......
.
.
.
.
گربه ها محکومند که یه طرف اتوبان زندگی کنن .....
چون احمق ها نمیدونن ..... پل عابر هوایی چیه؟!!!!!!.....
.
.
.
خب که چی؟!
نمیدونم چرا وقتی اینو خوندنم بی اختیار یاده شعر در ساعت ۵ عصر لورکا افتادم ...همینجوری تو مخم داره تکرار میشه ...و میدونم که اصلا ربطی نداره .شایدم داره ما خبر نداریم ...
احمق ها هم محکوم به زندگی در یک طرف جاده هستن ....
ولی خوشبحال دیوونه ...هر چند آخرش یکی هستش..
جالب بود خانوم شیرین..به ما هم سر بزن...خدایت یار باد
بالاخره هر کی باید یه جا زندگی کنه !
وقتی انسانها محکوم به زندگی محدود هستند برای گربهها دل سوزاندن؟!
یاد نوشته های سیلوراستاین افتادم.
نارنج دات کام (Narenj.com) یه جالب و مفید
کاش من هم گربه بودم!