22 ساله شدم .... با دکترای ادبیات در جیبم .... سالهایی که رفت ... مثل حباب ترکید .....
میدونی نوشتن یه حال غریبی داره ....
ذهن رو متوجه چیزی میکنه که ورای توست ..... اینجام نفس یه جوری نابود میشه ..... و این شور و ولوله , این قدم زدنها ... و یک دفعه یه چیزی به ذهنت میرسه .... میزنه به کله ات .... میری طرف میز و قلم و کاغد و .........
کو .......
این قلم رو کجا گذاشتم من؟ ..........
.
.
.
آری نوشتن یک شور عاشقانه است ....... لحظه ای در اون من .... با من .... هیچ فاصله ای نداره .......
من منم .... از کسی هم رو درواسی ندارم .......
- به به …. تو چقدر قشنگی گوشه دلم …. هیچ میدونی تو قشنگ ترین موجودی هستی که تا حالا دیدم …
- آره
- چند تا دوست داری؟
- دو تا
- اسماشون چیه؟
- مامان و بابا ….
روزی یه پسره داشت کنار یه رودخونه قدم می زد که یه قورباغه اونو صدا می کنه و بهش می گه : « اگه منو ببوسی من به یه پرنسس زیبا تبدیل می شم »
پسره خم شد و قورباغه را برداشت و تو جیبش گذاشت .
قورباغه دوباره پسر رو صدا می کنه و می گه : « اگه منو ببوسی و به یه پرنسس زیبا تبدیل کنی برای یه هفته با تمام وجودم پیش تو می مونم » ( چه قورباغه ی بی تربیتی )
پسره قورباغه رو از جیبش در آورد و یه لبخندی بهش زد و دوباره اونو گذاشت تو جیبش . ( چه پسر با حیایی . مگه نه ؟ )
این دفه قورباغه گریش گرفت و دوباره درخواستش رو بیان کرد ولی با این تفاوت که بجای یه هفته حاضر بود تا آخر عمرش پیش پسره بمونه و منظورش از « تمام وجودم » رو گفت که من خجالت می کشم که بگم چیا که نگفت
باز هم پسره قورباغه رو از جیبش در آورد و یه لبخندی زد و دوباره گذاشتش توی جیبش.
این بار قورباغه شاکی شد و گفت : « می شه ما هم بدونیم جریان از چه قراره ؟ »
پسره بر گشت و گفت : « ببین عزیز دلم من با اینکه یه پسر جوون هستم ولی حال و حوصله ی جی اف و دوست دختر و از این قرتی بازی ها رو ندارم . برا من یه قورباغه ی سخنگو خیلی خیلی جالب تر از یه دختر خوشگله . » !!!
تولدت مبارک
مبارک!
تولدت که آذر بود .. چیو تبریک میگن اینا!!
ویرانی همین نزدیکی هاست
چند قطعهء قطعه قطعه شده!
1
هزارآیینه در برابرت قد کشیده اند
تا کابوس هایت را تکثیر کنند
▪
خیابان ها تهی است
اما هزار شبح از برابر چشمانت رژه می روند
▪
طبال بر طبل می کوبد
و صدای دمادم کوبش ضربه ها تو را از خود تهی می کند
▪
ویرانی همین نزدیکی هاست،
پاهایی که به سختی تو را پیش می برند
یادگارهای مهیب یک زلزله اند
▪
لباس هایت را بیهوده می تکانی
غباری که بر چشم و ابرویت نشسته است
از درون تو بر می خیزد
▪
وقتی باید مرد تا زیست
همان بهتر که نمیری تا نزیی!
2
شعرهای من تلخ نیستند
تلخی لب ها و دهان تو از قهوه ای است که خورده ای!
فال بین چه تقصیری دارد،
او فقط از تقدیرت برایت سخن گفته است!
3
ما با خود رفتگانیم
وآنچه از ما بر جای مانده است
پیکری است تهی،
با حفره هایی در صورت
که می گویند روزگاری درآنها درخشش عجیبی بود
ازچشم هایی که از حادثه عشق تر بودند
و خدا را در چند قدمی خویش می دیدند!
تمام خصوصیاتی که گفتید در ما جمع است ولی یه مشکل کوچک داری ما حدودا ۶ نفریم!
سلام من نیما هستم . میشه متن ؛استاد ...... استادی محشر ..... ؛ را بخونی و جواب ما رو هم بد ی .
راستی وبلاگ جالبی داری .
این فوق العاده است که آدم ۲۲ سالش باشه و دکترای ادبیات داشته باشه.. من شما رو در اورکات دیدم .. دیدم خیلی زیبا هستین .. اومدم اینجا.. و حالا می بینم... خیلی با استعداد هم هستید.. بهتون به خاطر اینکه از عمرتون خوب استفاده می کنید و انسان موفقی هستید تبریک می گم.. دارم نوشته های قبلیتون رو می خونم..
سلام... من هم حرف جواد را تایید می کنم...هم زیبا ههستید و هم با استعداد...من هم از تئی اورکات شما رو پیدا کردم...امیدوارم که همیشه و همه جا موفق باشید....در مورد نوشتن هم باید بگم...که نوسته های هر انسان چشمه سرشار و ریزان احساسشه...احساستون همیشه پاینده باد...
بچه ها از سر بازی به قورباعه ها سنگ می پراندند
قورباعه ها اما به راستی جان می باختند.!!!!!
سلام شما واسه چی اینهمه کتاب خوندی ؟
یاد شعر سهراب افتادم اگه گفتین کدومش؟
تولدتون رو تبریک می گم
دوست عزیز سلام.
به قول اشو:این همه از عمرم صرف شد ...تا جایی باشم که اکنون هستم...آیا ارزشش را داشت؟... شیرین عزیز راجع یه همین موضوع یک نظر خواهی دارم خوشحال می شوم نظر شما رو هم بدونم
حالا یاد جمله ای از پری افتادم که به صفا گفت. وقتی که صفا تقلید صدا کرده بود...