پریچهر .... انتخابات ... کوه میخوام ...

امروز بعد از شرکت رفتم دانشگاه علوم پایه واسه تحقیق  درس تجزیه و تحلیل سیستم با استاد صهبا که بسیار مورد احترام و علاقه منه ... کمی هم شبیه پد پشتچیه! .. نازی ....

سر مفتح سوار شدم برای میدون فلسطین ....

شروع کردم به خوندن کتاب پریچهر ...

حقیقتش اینه من ازر رمان بیذارم .... مخصوصا رمان ایرانی ... مخصوصا معاصر ... و به خصوص که نوشته بعضی از خانومها مثل مودب پور یا فهمیه رحیمی ( اگه اشتباه نکنم) ... باشه ...

 

و باز حقیقتش ... این کتاب رو میخوندم چون میخواستم با طرز فکر کسی که این کتاب رو بهم معرفی کرده آشنا بشم و بدونم چطور آدمیه و چرا از این کتاب خوشش اومده ...

 

یاد اون زمانی که یه عالم کتب خوندم تا جلو حامد کم نیارم بخیر ...

ولی اون کتابها کجا ... این کتاب کجا ...

وقتی رفتم کتاب رو بخرم .... خانومی که کتاب رو بهم میفروخت ( میشه همون خانومی که شیما بهش کمک میکنه ) ..

نگفتم .... شیما توی یه کتاب فرو.شی کار میکنه ...بلاخره رفت سراغ کاری که بتونه صبح تا شب کتاب بخونه ...

داشتم میگفتم ... خانم "مافی" اول گفت : دخترم ... این جور کتابها ارزش خسته کردن چشماهی قشنگت و مشغول کردن فکرت رو نداره .... قضیه رو براش گفتم .... گفت خب .. پس ببر بخونش بعد بیار .... این کتاب ارزش اینو نداره که تو کتاب خونت بذاریش ... من تعجب میکنم ... تو که جاستین گادر و کریستین بوبن رو دوست داری چطور تن به خوندن این کتاب دادی ....

لبخند زدم ...

صدای حامد تو گوشم پیچید : دختره ی بی ش....! آدم باید به عقاید دیگران احترام بذاره ... محمد نه ! حضرت سل الله و آله وصلم ....... و باز گفت : احترام از این بیشتر ... ممد دیگه .. ممد ....

 

داشتم تو تاکسی این کتاب چندصد صفحه ای رو میخوندم و تقریبا ... آخرهاش بودم ....

میخواستم زودتر تمومش کنم تا کتاب رو پسش بدم ...از امانت خوشم نمیاد ...

.... ولی مگه این آقای راننده تاکسی میذاشت .... یک ریز حرف میزد ... بد صدایی هم داشت ... صداش شبیه وقتی بود که آدم گلوش گرفته و چند تا سرفه میکنه تا صاف شه ... ولی نه صرفه ای در کار بود نه صاف شدن صدا ...

عوضش من هی اهوم اوهوم میکردم .... انگار با این کار بخوام صدای اون رو صاف کنم ....

ولی فایده نداشت .... صداش رفته بود تو اعصابم .... کتابی که میخوندم شبیه این سریالهای ایرانی بود ... مثلا . در پناه تو ... و صدای این آقا هم مثل انتن خراب ... اصلا تمرکز نداشتم ... کتاب رو بستم ولی داشتم از صداش سر درد میگرفتم ... قربون خدا ... عجب صدایی داشت این انسان ... تا به حال همچین صدایی نشنیده بودم ...با خودم فکر کردم ... یعنی کسی هم هست از صدای این آقا لذت ببره .... صداش یه طرف ... بلند بلند دا د میزد ... اونم راجع به انتخابات ... نمیدونم موضوع مهمتری پیدا نکرده بود ... با خودم فکر کردم .... چیز بیخودتر و چرت تر از این مقوله هم وجود داره .... تو مملکتی که همه چیز بی قانونه ... و هر کی هر کیه ... انتخابات چه تاثیری میتونه بذاره که قابل بحث باشه .... ولی این آقا ... عین این تلویزون آزادی .. هی سران ممکلت رو فحش میداد و بد و بیراه میگفت ...

میگفت نرین رای بدین ... اینا الن بلن ...

درومدم بگم ... خیالت راحت .. اینا هر چی کلک راه انداختن که عکس العمل مردم رو ببینن .. مردم انگار نه انگار .. این هم نماینده تحسن کردن ... چه میدونم استعفا دادن ... ولی به کی میگفتی .. شونه مینداخت بالا و میگفت ... به من چه ... مردم انقدر خسته ان ... که دیگه جونی واسه تحریک شدن هم ندارن ...

ولی چیزی نگفتم ....

داشت با دوتا آقا که مسافر بودند حرف میزد ...

یکشون پیاده شد ولی بس نکرد ... خدا خدا میکردم این دومی هم پیاده شه تا این آقا دیگه نتونه با کسی حرف بزنه ...

دومی هم پیاده شد .... من نفس راحتی کشیدم که دیگه تموم شده .. کتابم رو باز کردم ..

 

- ببخشید خانم شما دانشجو هستید ...

خون خونم رو میخورد ..

- بله

- بله ... باید خدمتون عرض کنم که شما جونها نباید گول وعده های اینها رو بخوریم ... البته منم مثل شما حالا پنج سال بزرگتر ...

برای اولین بار سرم رو بلند کردم ونگاش کردم ... آخه صداش به یه پسر 26 ساله نمیخورد ...

درومد که ... 5 سال یا 10 سال بزرگتر .... چه فرق میکنه ...دوباره سرم رو پایین انداختم و مثل مشغول خوندن کتاب شدم ...

تا دم خود دانشگاه بد و بیراه گفت و دلیل و برهان آوورد ... دست آخر هم به کارت نشونم داد و گفت : اینا رو من میگم منی که آزاده ام و 10 سال از زندگیم رو تو زندونهای عراق گذروندم ...

اولین چیزی تو کارت بهش توجه کردم تاریخ تولدش بود ....1342 ... واقعا که ...

موقع یاده شدن گفت : من وظیفه خودم میدونم که به همه مسافرام آگاهی بدم که روز انتخابت از خونه بیرون نیان ...

با خودم گفتم خدا بهشون ررحم کنه ....

دوباره گفت : شما هم بگید .. به همه بگید ...

آقا جون ..... من بگم ... از طرف این اقای راننده تاکسی ...

روز انتخابات نرید رای بدید .... به دلیل و برهانهایی که اون آقاهه میگفت ....

 

از استخر اومدم .... حسابی خسته ام ... این کتابه هم اعصابم رو خورد کرده ... صفحه به صفحه ... جمله به جمله اش رو خوندم تا شاید حدااقل یه جمله به درد بخور که بتونه تکونی به مخ من بده یا موهای تنم رو سیخ کنه .... پیدا نکردم ...وای آخه نمیدونم چه چیز این کتاب میتونه واسه یه پسر 24 ساله جالب باشه ... که به من معرفیش کنه .. اونم با صرار ...

حتما عقل و شعور من نمیرسه .. یا درکم پایین تره  چه میدونم ...

هنوز 100 صفحه اش مونده ... شاید ... تو این صد صفحه چیزی پیدا کردم .... انسان به امید زنده است ...

                                                                      

هیچ انسانی را نمیتوان بی قدر انگاشت چرا که ذات نامتناهی خداوند او را به خویش فرا میخواند ...

به سمت خورشید برو سایه ها شت سرت قرار خواهند گرفت ...

همواره به آسمان چشم میدوزم تا فقط نور را ببینم و هرگز به پایین نمینگرم تا شاهد سایه ام باشم این حکمتی است که انسان باید بیاموزد ....

کتاب لحظات افتاب رو بخون .... قشنگه ... واقعا قشنگه .... من فردا میرم کوه ... 
راستی جواب نظرهای قبلی رو دادم ... نیلو دلم میخواد بیای ... برام ژی ام بذار ...
ای دی من : sshirinam2000

نظرات 3 + ارسال نظر
آقا ساسان شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:48 ب.ظ http://sasan172.persianblog.com

سلام٬ هوررااااااااااا بالاخره منم اینجا اول شدم... منم بد جوری هوس کوه کردم... فقط یه چیزی اگه کتاب پریا برای سادگی‌ات رو دیدی حتما بخون ... پشیمون نمیشی... سوای همه‌س.. شاد باشی و همیشه نویسان...

هیچ یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:38 ق.ظ

پس من تنهایی می‌رم. خوش بگذره بهتون

مسافر هتل کالیفرنیا یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:23 ق.ظ http://sokote-marg.blogsky.com

سلام شیرین جان.......این حرفت خیلی زیبا بود(هیچ انسانی ........)
امیدوارم اگه کوه رفتی بهت خوش بگذره
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد