کمک ...

من فکر کردم که اگه یه نفر دیگه عاشق شیما بشه .... شیما راحت اون پسره رو که اذیتش کرده فراموش میکنه ...

واسه همین اول فکر کردم مخ یکیو براش بزنم که مخ اونو بزنه ....

بعد دیدم نه این کاره نیستم ...... تازه شاید طرف ناتو از آب درومد ..... نه ... از این شوخی ها نمیشه با شیمامون کرد ...

میزنه هم خودشو هم منو میکشه ... خر بیار باقالی بار کن ...

واسه همین ... به خودم رجوع کردم از خودم قول گرفتم و به خودم اطمینان کردم و .... بلاخره ............

 

دیروز  .... یعنی دیشب ... از شیما خواستگاری کردم ..

 ولی میدونی ... به من جواب رد داد . و من دوباره محزون شدم ...

باور کن من همه شرایطشو پذریفتم .... گفتم که عاشقش هستم ....

گفتم از بچه گی روحمون به هم پیوند خورده ..

گفتم که هر روز براش گل میخرم و اون رو به سینما و رستوران و جاهای رمانتیک دعوت میکنم ....

هر شب بهش شب بخیر میگم و براش ماچ میفرستم ...

گفتم که هر روز میام دم دانشگاه دنبالش ....

روبروش میشینم و باهش میگم که خیلی زیباست و من روزی صد دفعه عاشقش میشم ...

شبها به یاد اون میخوابم و صبحها با صدای زیباش بلند میشم .....

ولی رد کرد ....

من بهش گفتم که وقتی باهاش دوشت بشم و به وصال اون برسم دیگه به هییییییییییییییییییچ دختری نگاه نمیکنم ......

ولی رد کرد ....

اون تقاضای ازدواج من رو رد کرد ....

شیما با من ازدواج نمیکنه ....

اه خدایا .....

هنوز هم میخواد واسه اون پسره که بهش لگد عشقی زده گریه کنه .....

پس من چی کار کنم .....

چه خاکی تو سرم بریزم ....

آقا یکی بیاد منو از دست این مصیبت نجات بده ...........

هیچی نمیخوره

همش گریه میکنه

همش میخوابه

درس نمیخونه

همه واحداش رو میوفته ها ...

همه رو آچمز کرده ....

یه عالمه لاغر شده بچم ...

 

اخه من چی کار کنم

ای خدااااااااااا .....